ستاره ميبارد بر دشت شب . چاهي در عمق کوير بيکران و هيچ کس نيست آنجا مگر او که هرشب ستارگان را شمرده است . مجنون در بين هزار ستاره اش به دنيال يک ستاره آبي زيبا مي گشت ; يتاره اي به نام ليلا .....
قطار طولاني ام مثل هميشه بر روي ريلهاي فولادين بي پايان مي لغزد و من امشب نير سر بر شيشه پنجه با لرزشهاي نا هماهنگش هماهنگ شده ام و باز به آسمان هفتم فکر ميکنم . همان آسماني که در آ« مجنون به دنبال ليلا ي خود ميگشت ، همانجايي که به جز نسيم پاک پاک صداقت خبر از هيچ پليدي نيست . آنجا که آتش نميسوزاند ، ويران نميکند و نميکشد . آنجا که آتش پاکي مطلق اهورايي است . و صدايي جز صداي پاک وجدان بيدار يک کودک خندان وجود ندارد . آنجا که قهرمانها ويران نميکنند ، نميکشند و نميسوزانند تا پاکي . آنجايي که هيچ اثر از خون سبز شيطان زخم خورده وجود ندارد همانجا که هيچ کس روحش را به شيطان نميفروشد و براي رسيدن به کنترل کل دنيا مسخ اهريمن نميشود ، براي به دست آوردن يک قدرت فاني براي يک هيچ ! براي پوچ !
از پنجره به پلهاي تاريک نگاه ميکنم که تا نيمي از آن را بيشتر نميبينم و اگر ادامه نداشته باشد قطارم سقوط خواهد کرد . آرزوهايي که با طلوع آفتاب جاي خود را به حقيقت ميدهند و من مجبورم تا بينهايت با آن بجنگم .
قرنهايت که ليلا و مجنونش دست در دست هم در عرش قدم ميزنند قرنهاست که ليلا ميداند ... و قرنهاست که من جنگيده ام من با تمام ايمانم ! تا آتش ويرانم نکند .
قطار طولاني ام مثل هميشه بر روي ريلهاي فولادين بي پايان مي لغزد و من امشب نير سر بر شيشه پنجه با لرزشهاي نا هماهنگش هماهنگ شده ام و باز به آسمان هفتم فکر ميکنم . همان آسماني که در آ« مجنون به دنبال ليلا ي خود ميگشت ، همانجايي که به جز نسيم پاک پاک صداقت خبر از هيچ پليدي نيست . آنجا که آتش نميسوزاند ، ويران نميکند و نميکشد . آنجا که آتش پاکي مطلق اهورايي است . و صدايي جز صداي پاک وجدان بيدار يک کودک خندان وجود ندارد . آنجا که قهرمانها ويران نميکنند ، نميکشند و نميسوزانند تا پاکي . آنجايي که هيچ اثر از خون سبز شيطان زخم خورده وجود ندارد همانجا که هيچ کس روحش را به شيطان نميفروشد و براي رسيدن به کنترل کل دنيا مسخ اهريمن نميشود ، براي به دست آوردن يک قدرت فاني براي يک هيچ ! براي پوچ !
از پنجره به پلهاي تاريک نگاه ميکنم که تا نيمي از آن را بيشتر نميبينم و اگر ادامه نداشته باشد قطارم سقوط خواهد کرد . آرزوهايي که با طلوع آفتاب جاي خود را به حقيقت ميدهند و من مجبورم تا بينهايت با آن بجنگم .
قرنهايت که ليلا و مجنونش دست در دست هم در عرش قدم ميزنند قرنهاست که ليلا ميداند ... و قرنهاست که من جنگيده ام من با تمام ايمانم ! تا آتش ويرانم نکند .