bidandoon

Sunday, September 22, 2002

ستاره ميبارد بر دشت شب . چاهي در عمق کوير بيکران و هيچ کس نيست آنجا مگر او که هرشب ستارگان را شمرده است . مجنون در بين هزار ستاره اش به دنيال يک ستاره آبي زيبا مي گشت ; يتاره اي به نام ليلا .....
قطار طولاني ام مثل هميشه بر روي ريلهاي فولادين بي پايان مي لغزد و من امشب نير سر بر شيشه پنجه با لرزشهاي نا هماهنگش هماهنگ شده ام و باز به آسمان هفتم فکر ميکنم . همان آسماني که در آ« مجنون به دنبال ليلا ي خود ميگشت ، همانجايي که به جز نسيم پاک پاک صداقت خبر از هيچ پليدي نيست . آنجا که آتش نميسوزاند ، ويران نميکند و نميکشد . آنجا که آتش پاکي مطلق اهورايي است . و صدايي جز صداي پاک وجدان بيدار يک کودک خندان وجود ندارد . آنجا که قهرمانها ويران نميکنند ، نميکشند و نميسوزانند تا پاکي . آنجايي که هيچ اثر از خون سبز شيطان زخم خورده وجود ندارد همانجا که هيچ کس روحش را به شيطان نميفروشد و براي رسيدن به کنترل کل دنيا مسخ اهريمن نميشود ، براي به دست آوردن يک قدرت فاني براي يک هيچ ! براي پوچ !
از پنجره به پلهاي تاريک نگاه ميکنم که تا نيمي از آن را بيشتر نميبينم و اگر ادامه نداشته باشد قطارم سقوط خواهد کرد . آرزوهايي که با طلوع آفتاب جاي خود را به حقيقت ميدهند و من مجبورم تا بينهايت با آن بجنگم .
قرنهايت که ليلا و مجنونش دست در دست هم در عرش قدم ميزنند قرنهاست که ليلا ميداند ... و قرنهاست که من جنگيده ام من با تمام ايمانم ! تا آتش ويرانم نکند .

Sunday, September 15, 2002


خودم رو گول نميزنم ، چيزيه که ايمان دارم ولي هميشه وقتي که بايد جلوي چشمم باشه ، يادم ميره ! ميدونم که هرچيزي رو که ندارم هرچيزي رو که ميخوام ولي نميتونم به دست بيارم در عوضش چيزهاي بهتري به دستم مياد . بارها و بارها به تجربه بهم ثابت شده ولي هميشه يادم رفته !
خودم رو گول نميزنم ، خودم بهم به تجربه ثابت شده وقتي که چيزي رو ميخوام و خودم رو به آب و آتيش ميزنم که به دستش بيارم تازه اون موقع ميفهمم که اون واقعا چيزي نبوده که ارزش اون همه زحمت و تلاش و فکر نقشه رو داشته باشه مزه به دست آوردنشه که شاد نگهم ميداره تا غم اينکه به اون چيزي که آرزوش رو داشتم واقعا نرسيدم رو فراموش کنم ! آره بيشترش شادي نتيجه دادن زحمتمه!
ولي به قيمتي ! يه موقع ميبيني قيمتش خيلي بالاتر از ارزششه ! يه موقع ميبيني دل يکي رو ميشکوني که به هدفت برسي يه موقع ميبيني که چند نفر رو زير پات له ميکني که به يه چيز احمقانه برسي . فک نکنم هيچي ارزشش رو داشته باشه که آدم فطرت پاکش که از موقع بچگيش مونده رو ذره ذره بفروشه و ذره ذره چيزهاي بي ارزشي رو بخره که فقط فکر ميکنه به دردش ميخوره و وقتي خودش رو توي يه آشغال دوني غرق کرد بفهمه که نه از شرافتش چيزي مونده و نه از فطرت پاک دوران کودکيش !
شايد بخونيش شايدم نه ولي کاشکي ميفهميدي چي ميگم !

Thursday, September 12, 2002

من بيدندون ، ديشب شـــاد خندون خوابيدم . من ديشب خواب " سن پدرو " ديدم . دختر جواني با چشمهايي به سان بيابان ( و بيدندون همانند من )

و آسماني که خورشيد در آن بي واسطه ميتابيد ، دريايي که انعکاس خورشيد بر آب زلالش زيبايي موجهايش را دوچندان ميکرد ، نسيم خونکي که

بوي خوش خاک را به همراه داشت و عابراني که همه شاد بودند و همه عاشق !
آنجا را " لاهيستا بونيتا " ميناميدند . و وقتي که "سمبا " را مينواختند آهنگ لالايي اسپانيايي " خوزه " در فضا پيچيده بود . پس هر سنگي را

از خود بي خود ميکرد و همه ميرقصيدند و انگار همه بيدندان بودند هيچ کــس مرا نگاه نميکرد چون دو دندان زيبا را نداشتم ! عمق نگاهها به من

ميگفت که من هم بايد برقصم مانند آنها که به هم شاخه گل سرخ جوان را هديه ميکردند . همانان که بر روي چمنهاي مرتب کنار دريا مَستانه

ميرقصيدند و او ميخواند قصه روز هاي خوبي را که انگار از آن روز شرع شده بود . همان روزهايي که چـــهـــره زيـــبا اهميتي ندارد وقتي

دختري پسري را دوست دارد و پسر آن دختر را !
اي کاش خوابم واقعيت بود و ديا کابوس !!

Tuesday, September 10, 2002

از افق دود چپق آيد برون
آن صدايش گرم آن پير ساليان
از غم و اندوه و درد
آن سفر کرده
آن که سالها سال ديده اين و آن
او که هرکجا رفته شنيده خاطرات مردمان
از غم اندوه پر است آن دلش
چون نسيمي نرم نرمک
با غبار صبح نو
با همان گاري که سالها چرخ فرسوده بر خاکها
ميشود پيدا تا بگويد قصه اي از درد و رنج اين زمان

کودکان شادمان
رقص رقصان شاد شادان ميرسند از هر کنار
آنيکي از دشت آمده وينيکي از کوهسار
گيج و مست آن نواي پير مرد کولي اند

آنيکي ميگفت :
اي کاش آن ساز قشنگ
لعبتي بود در دستم
تا بسازم شاد من ، شما را بي درنگ

آنکه سازش با شش سيم زنده ميکرد مرده را
با صداي گرم آواز گفت و قصه خواند
قصه مردي که در نامردي بسوخت
قصه آن عاشقک که عشق را از ياد برد
يا آنکه عشقش بر باد برد
قصه آن صياد که صيد طعمه شد !
....

قصه آن شهر که مردمش همه کودک بودند
رقصهايي که کودکا ن ساختند ،
هيچ هرگز نفهميدند از قصه ها و غصه ها

با غروب نرم خورشيد
آن مرد رفت
تا که شايد قصه اي ديگر براي مردمان بهتري !

من بیدندون ! برگشتم
میگفتم من بیدندون برگشتم سر خونه اولمون یعنی همین وبلاگ جون ! اخه یکی گولم زده بود گفته بود بیدندون جون بیا تو سایت ایرانیا ( رغیب جون ) . من بی دندون از همه جا بیخبرم وبلاگ و ل کردم رفتم رز شب راه انداختم که مثلا بگم اره !!! ولی نه ! اینم از پس مونده های رز شب جون !!!