bidandoon

Friday, January 31, 2003



Where do I take this pain of mine
I run, but it stays right my side


So tear me open, pour me out
There's things inside that scream and shout
And the pain still hates me
So hold me, until it sleeps


Just like the curse, just like the stray
You feed it once, and now it stays


So tear me open, but beware
There's things inside without a care
And the dirt still stains me
So wash me, until I'm clean


*It grips you, so hold me
It stains you, so hold me
It hates you, so hold me
It holds you, so hold me


Until it sleeps**


So tell me why you've choosen me
Don't want your grip, don't want your greed


I'll tear me open, make you gone
No more can you hurt anyone
And the fear still shakes me
So hold me, until it sleeps


*--** Repeat


I don't want it


So tear me open, but beware
The things inside without a care
And the dirt still stains me
So wash me, 'till I'm clean�


I'll tear me open, make you gone
No longer will you hurt anyone
And the fear still shapes me
So hold me, until it sleeps�


Until it sleeps�



Friday, January 24, 2003

مولاي يا مولاي : انت المالک و انا المملوک ، و هل يرحم المملوک الي الماکل ؟
خداي من خداي من : تو مالک مني و من مال تو ، و چه کسي به مالش رحم ميکند به جز مالک آن ؟

لـطـفـاُ مـــــــرا ببـخـــش !

Friday, January 10, 2003

وقتي خورشيد کم کم از آسمون خونت دور ميشه و تو گيتارت رو تو آغوشت گرفتي و دستت با موهاش بازي ميکنه ، اما سيم هاي پوسيدش ديگه اون پژواک زيبا رو ندارند با اينکه مدونند عاشقشوني ! تلفن رو جواب نميدي چون ميدوني کسي با تو کاري نداره ، چون حوصله سوال پيچ شدن توسط يکي ديگه از عاشقاش رو نداري ، هموني که اينقدر بي معرفته که براش مهم نيست به تو که همخونه اشي ، تو که فک ميکني رفيقشي ، از پشت خنجر بزنه ! چه برسه به دختر بيچاره مردم ! آره رفيق درداشي و او شريک خوشي هات ، اينتقدر که ميخواد همه رو ازت بدزده !
ميشناختمش از پارسال ، يه بره بود مثل همه بره هايي که توي اين دنيا به اين بزرگي دارن توي گله اينور و اونور ميرن ! مثل همه بره هايي که از هر چراگاهي بهشون بگن علف ميخورن ، هرجا گله بخوابه همونجا ميخوابن ، اگه گله گريه کنه گريه ميکنن و اگه لگه بخنده ميخندد ! يک روز دست تقدير دو چشم زيبا رو سر راهش گذاشت ، بيچاره اينقدر ساده بود که زبونش بند مي اومد ، خجالت ميکشيد حرف بزنه ! با چشمهاي معصومش چشمهاي زيبا رو دنبال کرد و به يک اکيپ رسيد که شامل يک ميش بود و چها پنج زيبا چشم ، فکر کرد بهترين راه نفوذه ، پس با ميش رفاقت کرد ، آري اين اولين باري بود که از مغزش کمک ميگرفت ، حيف که مغز آکبندش يک شيطان کوچک داشت ....
اکيپ متلاشي شد ، ميش ماند و تنهايي ، بره ماند و گله سه چهار زيبا چشم ! بره بره بود و نميتوانست ميش باشد ، فقط بايد از مغزش اطاعت ميکرد پس شيطان روز به روز در مغز او رشد کرد و او حالا يک بره است ، يک بره ساده احمق که شيطان درونش از او قوي تر است !
حالا منم ، ميش و بره در يک خانه ! و ما مجبوريم او را تحمل کنيم ، او فکر ميکند که ديگر بره نيست چون با کمک شيطان بر چند بره ساده لوح سلطنت ميکند و فکر ميکند اگر مثل من راجر گوش کند ، اگر مثل من گيتار داشته باشد ، اگر مثل من طراحي وب بلد باشد تمام لذتي که من از داشتنشان ميبرم را خواهد برد و فکر ميکند من احتمالا عضو گله نباشم ! بيچاره ساده لوح ، فقط يک بره نادان است ! و هنوز تمام اوقاتش را با ميش ميگذراند ، بلکه يک اکيپ تازه ، بلکه چند چشم زيبا تر ! دلم براي ميش ميسوزد ، او هم عضو همان گله است !
جالب است هر وقت بره از فکر ميکند از پشت به من خنجر زده به ميش ميسپارد تا درستش کند ، ميش هم فکر ميکند آنقدر عاقل است که مثلا من را گول ميزند و اوضاع را رو به راه ميکند ، بيچاره ها نميدانند چقدر ساده اند ...
و آنها از من ميترسند ، اگر عصباني باشم !!! پس من در اين لگه نقش چه دارم ؟ گرگ ؟!؟! نـــــــه ! ابداً ! شايد يک بره ديگر که ميخواهد عضو گله نباشد کي ميداند ؟؟؟

Tuesday, December 31, 2002

انجيـــل بــــيــــدندون !
هرکس را همانقدر دوست بدار که تو را دوست ميدارد ، به هرکس همانقدر بها بده که به تو بها ميدهد ، براي هرکس همانقدر کار انجام بده که براي تو کار انجام ميدهد ، به هرکس همانقدر محبت کن که به تو محبت ميکند و از هرکس همانقدر نفرت داشته باش که خدا از او نــفرت دارد !
آنگاه انسانها را دوست بدار چون انسانند و نه چون به آنها نياز داري ! آنگاه در حق کسي بدي نکـــن چون احساس دارد و نــه چون از تلافي کردنش ميترسي ! آنگاه به کسي خيانت نکن چون انساني و چون بايد روحت پاک بماند !
پس همه را دوست بدار ، حتي اگر در حقت بدي کردند ، زيرا انسانها بدي نميکنند مگر بترسند ، مگر احتياج داشته باشند ، يا مگر آنقدر ضعيف النفس باشند که نتوانند در مقابل نفسشان مقاوت کنند ، خيلي ها هم نميتوانند بفهمند کي دارند بدي ميکنند و کي خوبي !

Thursday, December 26, 2002

نميدونم تا حالا فيلم سيندرلا رو ديد يا ( همين فيلم ايراني رو ميگم که الان رو اکرانه ) البته اگه نديدنش بهتون توصيه ش نميکم ولي اگه ديدش هم خوب اميدوارم پيام فيلم رو گرفته باشيد ، ازش لذت برده باشيد و هر آرزوي خوبي که ممکنه براي کسي که به سينما ميره کرد ! ولي من به اين کارا کار ندارم يه صحنه توي اين فيلم بود که من ازش خوشم اومد :
يه کاميون بنايي راه پسره و خانومش که سوار يه ماشين درب و داغون بودن رو صد ميکنه پسره پياده ميشه که با رئيس برج ساز صحبت کنه که کاميون رو از سر راهش بردارند وقتي برميگرده بيبينه يه جرثقيل خيلي بزرگ برجسازي ماشينش رو که خانومش توش بوده رو برده اون بالا بالا ها پسره خودش ميدونه که اگه بره اون بالا واقعا با جونش بازي کرده ولي شروع ميکنه به از جرثقيل بالا رفتن براي اينکه تنها کاري که از دستش بر مياد همينه پس تنها کار رو ميکنه تا خانومش رو نجات بده وقتي که تا نصفه بالا ميره يه صدايي ( که طوري فيلم برداري شده که حرف زدن جرثقيل عظيم الجسه رو تداعي ميکنه )بهش ميگه : " بخود نيا بالا بچه غيرتي حتي اگه بياي اين بالا هم کاري از دستت بر نمياد " و اشک تو چشماي پسره جمع ميشه ، برعکس خيلي از فيلم سينمايي ها که پسره ميره دختره رو از دست غوله نجات ميده و بعد عاشق هم ميشن اينجا کسي که پسره دوستش داره رو يه غول اسير کرده و مــــرد از دستش کاري بر نمياد که براي تمام عشقش انجام بده حتي با اينکه جون خودش رو به خطر انداخته حتي اگه تا اون بالا بره تا نوک جرثقيل بازم کاري از دستش بر نمايد و اين براي يک مرد سنگينه ، اين همون احساسيه که جرثقيل غول قدرتمند مسخرش ميکنه ، چيزي که نميتونه درکش کنه که بسا اگه اين چيز ها رو ميفهميد هيچ وقت نميتونست آنقدر غول بشه و آنقدر بالا بره !
وقتي به ميل خودش دختره رو دوباره اونطرف کاميون ميذاره زمين عمله ها شروع ميکنن به رقص و پايکوبي ، بيچاره ها فکر ميکنن اين يه برده براي طبقه ضعيف در مقابل طبقه قوي که فاصلشون به اندازه اون جرثقيله که قد يه آدم پيشش هيچه ! چقدر فاصله ! و چقدر سادن که نميفهمن اسباب بازي بودن اصلا خنده نداره ، گريه داره که اسباب بازي باشي و محکوم باشي تا آخرش اباب بازي بموني ! اسباب بازي يه نفر که به اندازه يه جرثقيل از تو قويتره و بزرگتره ! ( بچه ها هم اگه دلشون بخاد يه ماشين رو بلند ميکنند و ميذارن اونطرف کاميون فقط فرقش اينکه مه اسباب بازي ها ساخته شدن که بازيچه باشن ! )

از کل فيلم از همين يه صحنش واقعا لذت بردم

Thursday, December 19, 2002

به علت دست کاری شديد تا هفته دیگر تعطیل میباشد !!!!!!!!!!!!

Thursday, December 05, 2002

تاريخ براي بيشعورهاست و صف براي احمقها !قانون اوج حماقت نسل وحشي بشر و تمدن سرپوشي روي کثافتها و عشق عميقترين باتلاقي که يک ديوانه براي فرار از تنهايي ها و بيچارگي هايش در آن شنا ميکند و زندگي تماماَ يک روياست که نيمي ازآن کابوس جنگست و نيمي از آن مه گرفته در مزارع نيم سوخته اميد ... خاکستر داغ حقيقت پاهاي برهنه سردار جنگها را ميسوزاند و زخمهاي نبرد با دنيا در انتظار باران محبتند تا التيام يابند در آغوش بادي که از آن سوي مه ها مي آيد ، بگذار منتظر بمانند ... زندگي نبرد يک طرفه است به نفع دنيا و فقط کسي برنده است که از دنيا شکست نخورد ... گل قاصدک جهان را ميپيمايد نسيم مي آيد ... ميگويند آن سوي مه ها بستاني است به نام ادن ميگويند عرش ما را منتظر است تا اوج بگيريم ... "آزاد باش يا بمير" مرشد گفت و خود ترسيد از مرگ پس خود ماند و مريد پرواز کرد ... درخت خيانت فقط خون مينوشد و چقدر خون و چه تشنه هنوز آن درخت پربال که سايه سر شيطان است . آنجا خانه شيطان است ... خدا در دل جاي دارد کنار شيطان شوم . تو در آسمان او را ميجويي ... باورکردن آن چيزهايي که دوست داشتني است زيباست ، زيباست که باورکنيم دنيا آن است که ما باور داريم ، آسان است عشق را باور کردن ، آسان است محبت را باورکردن آسان است وفا را باورکردن آسان است آساني را باور کردن ... و باز تنها شدن : تنهايي و تاريکي و چشماني که نا پاکند باز و غربت در ميان جمع ... و جهان ابزاري است در دست خداي متعال ... و ما بندگان فرمان داريم تا زيردريايي هسته اي هدايت کنيم تا به باغ ادن برسانیمش

Thursday, November 21, 2002

ماه کامل بود و سکوت و يک مرد تنها به ديوار هاي ايواني که سرماي سنگهايش به شکنجه ميماند تکيه داده بود . همه خواب بودند حتي فرشته ها همانها که قول داده بودند شانس را براي او به ارمغان آورند و ماه آن بالا بود روشن و تابان و خدا بالا تر انگار آنقدر بالا که هيچ دعايي را نميشنيد ، هيچ درخواستي را و هيچ التماسي را ، بخار دهانش مه را به ياد مي آورد .
انگار ديروز بود که شبنم درخشاني روي گلبرگ زندگي اش نشست . آنروز جان داد به گلبرگي که داشت ميپژمرد و غبار را از چهره اش ميزدود تا هوايي تازه کند . او يک روز مثل يک قطره باران آمده بود و بايد مثل يک قطره باران ميرفت ، او بيخيال عشقي بود که گلبرگ خسته به او احساس ميکرد او در دنياي خود ميزيست دنيايي که در آن تعلق داشتن معني زندان ميداد و گلبرگ اين را نميفهميد ، گلبرگ فقط ميخواست به شبنمي مطعلق باشد که مطعلق به اوست . از هيجان آن گلبرگ عاشق ميشد و گرم ميشد و کمک ميکرد تا شبنم بخار شود . شبنمي که اگر ميرفت گلبرگ با قانون دنيا تنها ميماند .
مرد کنار ايوان نشسته بود او خواب شبنم را ديده بود ، او يک کابوس ديده بود ، مي ميترسيد ، او حتي ديگر از ماه هم ميترسيد ، و از اين دنيا با قوانين عجيبش قانوني که او را محکوم ميکرد تنها بماند ، قانوني که دوستي را محکوم ميکرد فنا شود و قانوني که به تمام طعلق ها خط بطلان ميکشيد .او ميترسيد کابوسش به حقيقت بپيوندد و کابوس چنين بود :
در خيابانهاي شلوغ ، در بين روزمرِگي دائم دنيايش شبنم را ديده بود شبنم با او صحبت کرده بود او تمام ماجراي صحبتشان را از ياد برده بود مگر همين يک جمله را که شبنم گفته بود :«من تلفنم رو به همه ميدم ولي وقتي هرکس دوبار بهم زنگ زد ديگه جوابش رو نميدم ولي تو با همه فرق داشتي اما ديگه تموم شد حالا که اين حرف رو زدي خدا حافظ براي هميشه و موفق باشي » بعد هم روي پدال گاز اون پژوي دنده اتوماتيک سبزرنگي که توش بود فشار آورد و رفت شاهين بيچاره هرچه به دنبالش دويد نتونست بهش برسه که بهش بگه دوستش داره بگه نميخواد از دستش بده بگه هموني که هست قبولش داره فقط تنهاش نذاره ! دويد و دويد تا وقتي از خواب پريد و حالا ميلرزيد کنار ايوان منتظر بود تا صبح شود منتظر بود ببيند اينبار دنيا برايش چه تدارک ديده است ، آيا تقاص گناهانش را بايد با از دست دادن تمام اميد هايش ميپرداخت يا اين فقط يک رويا بود ...
آدامه دارد
000000

Friday, November 15, 2002

من ميدوم ، شب به نميه نزديک ميشود ، هوا سردست ، پارک خالي ... سپوري جارو ميکشد ، من ميدوم او ميکشد ، من ميروم او ميماند و برگهايي که بر زمينند ، با خودم فکر ميکنم از فصل پاييز متنفر است ، هرچه زحمت ميکشد ، ساعتي ديگر برباد است .....
من ميدوم خيابنگرد از آن ته مي آيد ; کيسه اي به اندازه جسه اش بر دوشش ، ميگويند آن خانه اش است ! او خانه به دوش است ... خانه اش زباله است خانه اش چرک است سقف خانه اش آسمان و زمينش به وسعت تمام جهان ! او يک مرد است ؟ گدايي نميکند دزدي نميکند ، اما در تمام زندگي فرار کرده از حانواده اش ، از دنيايي که تهديش ميکرده از دست پليس ... او تمام عمر را با سختي کشيدن طي کرده است : با سرماي زمستان ، با حقارتي که احساس کرده وقتي چشمها به او نگاه ميکردند و قتي کودکي او را با انگشت نشان داده ، با نداشتن خانواده ، با نداشتن اميد ....من ميدوم من از او دور ميشوم او همانجا اطراق ميکند ، ميخواهد شب را آنجا سپري کند پشت بوته هاي شمشاد روي زمين سرد و نگاه خواهد کرد به ستارگان و براي خود رويايي خواهد داشت نميدانم رويايش چيست ؟! شايد سروتمند است ... او در مورد من چه فکر ميکند ؟ مرفه بيدرد که از بيدردي شبها در پارک ميدود ؟ من در مورد او چه فکر ميکردم : آزاد چون پرنده ؟ شبگرد بي نشان و بي خيال ... روزگاري دوست داشتم جاي او بودم ! فقط روزگاري ....
من ميدوم سپور جارويش را کنار ميکشد ، من فکر ميکنم پژو ، پرايد ، پيکان ، پـــاترول همه چيز گه گاه رد ميشود کمترکسي پياده راه ميرد ما به کجا ميرويم ؟! من ميدوم هربار سپور جارويش را کنار ميکشد هرگز جواب لبخند مرا نداد و جواب خشته نباشي که اولين بار به او گفتم ... مواظبم پايم را روي برگها نگذارم ... يک اتومبيل پليس ويژه از خيابان عبور ميکند ، به لباسهايم که نگاه ميکند حدث ميزند پول جيبم نباشد ، پس از خيرم ميگذرد ... خيابانگرد در پارک سه تا هست اصلا آنها را نميبيند ، خودشان هم نميدانند براي چه گشت ميزنند ساعت 12 که کسي دزدي نميکند !!! بگذار بروند مکثي ميکنند و نيم نگاهي به من باز راهشان را آرام از سر ميگيرند . من ميدوم آنها ميروند ... شايد ولگردي معتادي شايد هم پولي چيزي !سواري در آن ماشين هم خودش کيف دارد ... شرط مينبدم آهنگ بندري هم گوش ميکنند ...
دور آخر است من عاشق آنم اين يک جنگست بين من و من بين اراده و نفس و من پيروزم چون تصميم دارم ، وقتي توانت تمام شده با آخرين سرعت ممکن ميدومي اين بهترين حالت پرواز است پرواز بر زمين ، اين يک پاسخ است به جنون سرعت ، فقط فکر کن جانت در خطر است بعد ميتواني هرکاري بکني ! به انتهاي چهار گوشه پارک نگاه کن خودت را با تمام تلاش به آنجا برسان فقط 4 بار ! وقتي پرواز تمام شد ، سپور رفته بود ، ولگرد خوابيده بود ، و پليسي در خيابانها نبود ... برگه بودند که ميرختند و من که آرام به طرف خانه راه ميرفتم .... شب از نيمه گذشته بود هوا سرد تر ميشد .

Friday, November 08, 2002

بين من و ما يک جاده پر از مه فاصله بود ...
به دنبال خوشبختي تا جهنم رفتم ،
پــــــا هايم ميلرزيد
با دستهايم خاک را کندم ،
کوه را سنگ را
ماه از آن بالا شاهد بود .

تا بهشت رقصيدم
گرييدم ، خنديدم !
چشمها را آزمودم ، قلبها را ، صوتها را
در مواج دروغ شنا کردم
در باد غرق شدم ، از کولاک گذشتم ،
ناگهان زير پايم آينه اي ديدم
به غايت کهنه و خاک اندود
انگار از ازل با من بود .

تنهايي سالها قلبم را ميفرسود
هر آنچه آرزو کردم فقط يک رويا بود
عشقها ، ريشه ها ، ايمانها ديگر دلم را نميربود

بين من و تو يک افق بود لبريز از دود