bidandoon

Wednesday, April 10, 2002

سلام ! من بيدندون امروز شاد و خندون از دانشگاهمون تو شهر مجاور هفت كچلون ( خلاصه ميشه يه چيزي ته مايه هاي قزوين ) مراجعت كردم به شهر خودمون يعني همون تهرون ! با هزار ذوق و شوق پريدم كه با لبخند بي دندونيم ببينيم چه خبره تو دنياي اينترنت و اينا وب لاگمون و وب سايتتمون و صندوق پستيمونم .ديدم به به چند تا نامه داريم خطاب به جناب بيدندون ! حالا بخون و كي نخون . يه بابايي ( ندانيم شايد هم ماماني ! ) گله كرده بود ببخشيد بهتر بگم گير داده بود كه بيدندون جون چرا تبليغ بالا وب لاگ رو بر داريم مگه ما شعور اجتماعي نداريم حالا بيدندون كه با خودش فكر كرده بود الان چه كشفي كرده و دوستاي جديدش چقدر ! خوشال خواهند شد همون دوتا دندوني هم كه داشت ريخت !
بعدش يه نامه داشت كه از وبلاگش تعريف كرده بودمن دندون نيشم باز شد ! اصلا احساس كردم دوتا دندون توي دهنم جوونه زده ! بعدش رفتم وب لاگ اين دوست جديدش رو خوندم! تو وبلاگ راجعبه هري پاتر و چوب جادو نوشته بود . معطل نكردم عالم رو زير و رو كردم تا يه نمونه از اين موجود استثنايي رو ببينه و خوشبخنتانه موفق شد كتاباشو پيدا كنه ! ولي هرچي سرش رو خاروند نفهميد كه اين همه سرو صدا براي چيه كتاب فروشه از بي دندوني بي دندون استفاده كرده بود و چند تا كتاب ضميمه هم بهش داده بود مثل قوانين بازي اسكواچ يا يه چيزي شبيه به اين اما مال جادو گرا (اسكوييچ ديگه ) كه براي بازي كردن به يك جاروي پرنده نياز داريم به اضافه چند تا توپ جادويي و چند تا جادوگر ماهر درمورد جارو سواري و اينا ! خلاصه من بيدندون كتابا رو خوندم و جو گرفتم رفتم جلوي در و گفتم ( آلاهومورا) در حالي كه چشمام رو هم گذاشته بودم رفتم كه از دري كه باز شده بود رد شم ! عجب مزه اي داشت در خيلي نرم شده بود ولي انگار ورد رو غلط خونده بودم ! اخه تقصيري هم ندارم من كه دندون ندارم بخوام اين حرفا رو درست تلفظ كنم ! سعي كردم از همين در نرم شده رد شم كه ديدم پس گردنم سوخت ! چشمام رو كه باز كردم و بابام رو ديدم هومون دوتا دندوني هم كه جوونه زده بودند رفتند سر جاشون !
بازم ميام بيدندون وليكن شاد و خندون

Thursday, April 04, 2002

ديروز بيدندون شاد و خندون سوار ماشين فلوكس قورباغه ايش شد تا بره و سيزده رو در كنه ! با لبخند بيدندونيش داشت براي خودش توي جاده ها راننده گي ميكرد و اصلا توجه نميكرد كه از لاين چپ و راستش ازش سبقت ميگيرن و به ماشينش ميخندند .
ناگهان يك شئي سبز به طرف شيشه جلو ماشينش حمله كرد بي دندون فكر ميكرد كه ممكن كار آدم فضايي ها باشه ! شايدم كار انگليس ها نميدونم ولي مطمئن بود هرچي كه هست از نحسي سيزدهمه و نه چيز ديگه ! و ميدونست كه تا سبزش رو به آب نسپاره نميتونه از شر ساهي ها و نحسي ها و شومي ها و كتلتها و...هاي اين روز مهيب جان سالم به در ببره !
بدوندون متوجه شده كه او شئي فضايي فقط سبزه پاترول جلويي بوده كه از سقف ماشينشون جدا شده و به طرف شيشه اش حمله كرده . بيدندون خيلي خدا رو شكر كرد كه مثل خيلي هاي ديگه سبزش رو روي سقف يا صندوق عقب ماشينش نذاشته ! .
بگذريم بيدندون دنبال يك جاي خوش آب و هوا ميگشت كه روخونم داشته باشه تا بتونه سبزش رو به آب بده . با ماشينش به سمت خلاف جهت جريان آب حركت ميكرد و دنبال يك جاي دنج و ساكت ميگشت كه بتونه آونجا يك چرت بيدندوني بزنه ! بيدندون همينطور كه كنار جاده رود خونه رو نگاه ميكرد ديد كه يه مرده داره ظرفاي كبابي كه خورده بودند رو توي آب رودخونه ميشوره زنش هم چند متر اونور تر نشسته لم داده بود و ماسك كيوي و ماست وخيار روي صورتش گذاشته بود . بي دندون با خودش گفت خوش به حالشون من كه دندون كباب خوردن ندارم وقتي داشت دور ميشد و همينطور از توي آينه اون قسمت رو در نظر داشت ديد كه خانومه هم رفت لب رود خونه و و ماسك صورتش رو با آب رود خونه شست . وقتي نگاهش يه جلو افتاد ديد يه چيز بزرگ جلوشه بعدم يه صدايي اومد و توي ماشينش زلزله شد !
بيدندون ديد كه چند تا بسر بچه ده دوازده ساله از ماشين پياده شدند و فرار كردند . صدايي آمد بله سپر ماشينش بود كه از جا كنده شده بود . صاحب ماشين از دور پيدا بود بي دندون هم حتما آنقدر عصباني بود كه خونش را بريزد