bidandoon

Thursday, September 12, 2002

من بيدندون ، ديشب شـــاد خندون خوابيدم . من ديشب خواب " سن پدرو " ديدم . دختر جواني با چشمهايي به سان بيابان ( و بيدندون همانند من )

و آسماني که خورشيد در آن بي واسطه ميتابيد ، دريايي که انعکاس خورشيد بر آب زلالش زيبايي موجهايش را دوچندان ميکرد ، نسيم خونکي که

بوي خوش خاک را به همراه داشت و عابراني که همه شاد بودند و همه عاشق !
آنجا را " لاهيستا بونيتا " ميناميدند . و وقتي که "سمبا " را مينواختند آهنگ لالايي اسپانيايي " خوزه " در فضا پيچيده بود . پس هر سنگي را

از خود بي خود ميکرد و همه ميرقصيدند و انگار همه بيدندان بودند هيچ کــس مرا نگاه نميکرد چون دو دندان زيبا را نداشتم ! عمق نگاهها به من

ميگفت که من هم بايد برقصم مانند آنها که به هم شاخه گل سرخ جوان را هديه ميکردند . همانان که بر روي چمنهاي مرتب کنار دريا مَستانه

ميرقصيدند و او ميخواند قصه روز هاي خوبي را که انگار از آن روز شرع شده بود . همان روزهايي که چـــهـــره زيـــبا اهميتي ندارد وقتي

دختري پسري را دوست دارد و پسر آن دختر را !
اي کاش خوابم واقعيت بود و ديا کابوس !!