bidandoon

Friday, May 24, 2002

ستاره اي بود در افق مردمك جشمم كه هرگز غروب نميكرد ، نورش كمن زياد مي شد اما هميشه آخر راهم بود . و آنگاه كه به او ميرسيدم ديگر تا ابد ستاره اي داشتم زيبا كه نگين كل آسمان بود و ميدرخشيد .
يكبار كه چون خورشيد درخشيدنش گرفته بود ، ابري مهبربان با چشمهايي اشكبار و در خونين شب برفي مرااز افق زيبايي كه براي خود ساخته بودم جدا كرد . اگر ميجنگيدم ،نهايت دست و پا زدن در مه بود ! نشستم خيره تا بلكه بادي نسيمي ابرها را ببرد و افق را ببينم باز . اما ستاره ها تاريكتر از آن بودند كه دلم به ستاره كوچك درخشانم محكم باشد .
از وقتي ستاره ام را گم كرده ام ميچرخم و ميخندم و ميرقصم و به غايت گريه ميكنم ، ليك چه سود افقم ديگر ستارهء زيبايي ندارد كه نيكن آسمانم باشد . ديگر راهم را هم مقصدي نيست جز هيچ ! آري هيچ هيچ هيچ