bidandoon

Saturday, March 23, 2002

من بدبخت بي دندون شاد خندون براي خودم دنبال دسته راه ميرفتم تو دلم گفتم آخه كي با من بي دندون كار داره يهو متجه شدم اه داره از اون طرف امواج مغناطيسي ساطع ميشه ! همينطور كه سرم رو صاف نگه داشته بودم تا كسي متوجه نشه چشمهام رو از حدقه چرخوندم تا ببينم امواج از كجا مياد ، دقت كردم واي واي چطوري نگاهم ميكرد ! سرم رو خاروندم يه كم فكر كردم ببينم اخر محرمه يا پارتي عمومي . يهو هرچي دين داشتم اومد و خون جلوي چشمام رو گرفت به طرفش رفتم كه بگم آخه عزيزمن ، قربون اون چشماي بيدندون پسندت برم مگه همين چند شب رو يه كم حيا داشته باشي چي ميشه به طرفش رفتم و چشم در چشم تازه اخم هم كرده بودم ! نفسم تو صورتش ميخورد از كجا فهميدم از اونجا كه نفس اونم تو صورتم ميخورد ، يهو نميدونم چي شد لبخند زد . آخ اگه بدوني چه دندونايي داشت . نفهميدم چي شد چشمم رو كه باز كردم ديدم همون سه تا دندوني هم كه داشتم رو توي اون حادثه عشقي از دست داده بودم .
بازم ميام . بيدندون ولي خندون