bidandoon

Tuesday, September 10, 2002

از افق دود چپق آيد برون
آن صدايش گرم آن پير ساليان
از غم و اندوه و درد
آن سفر کرده
آن که سالها سال ديده اين و آن
او که هرکجا رفته شنيده خاطرات مردمان
از غم اندوه پر است آن دلش
چون نسيمي نرم نرمک
با غبار صبح نو
با همان گاري که سالها چرخ فرسوده بر خاکها
ميشود پيدا تا بگويد قصه اي از درد و رنج اين زمان

کودکان شادمان
رقص رقصان شاد شادان ميرسند از هر کنار
آنيکي از دشت آمده وينيکي از کوهسار
گيج و مست آن نواي پير مرد کولي اند

آنيکي ميگفت :
اي کاش آن ساز قشنگ
لعبتي بود در دستم
تا بسازم شاد من ، شما را بي درنگ

آنکه سازش با شش سيم زنده ميکرد مرده را
با صداي گرم آواز گفت و قصه خواند
قصه مردي که در نامردي بسوخت
قصه آن عاشقک که عشق را از ياد برد
يا آنکه عشقش بر باد برد
قصه آن صياد که صيد طعمه شد !
....

قصه آن شهر که مردمش همه کودک بودند
رقصهايي که کودکا ن ساختند ،
هيچ هرگز نفهميدند از قصه ها و غصه ها

با غروب نرم خورشيد
آن مرد رفت
تا که شايد قصه اي ديگر براي مردمان بهتري !