bidandoon

Friday, October 04, 2002

قرنهاست که دستم را دراز کرده ام ، قرنهاست که دستم را پس کشيده ام وقتي دستي به سويم دراز شد ، قرنهاست که در گودالي تاريک سقوط کرده ام ، قرنهاست که ميترسم ، ميترسم از نور ، ميترسم از روشنايي ، از پاکي مطلق و ميترسم از روزي که ديگر سقوط نکنم ! آري قرنهاست که به هبوط کردن عادت کرده ام !
و تو نفرين شده اي چون من ، و تو از مني چون آدم ، و تو نيز آن ترس « معصوم » را داري همان که بخاطرش خواهي کشت احساس يا انسان را ! و تو نيز ميدوي اگر بندهايت را بگسلند ، صاف در امتداد ديدگانت و وقتي زمين را دور زدي دوباره به نقطه آغاز باز خواهي گشت همانجا که آزاد شده بودي ، خسته و نافرجام اينبار خودت ، خود را تقديم بندها خواهي کرد .